سفارش تبلیغ
صبا ویژن
مهرداد کنعانی
پدر 

پدرم این گونه بود وقتی که من ...


من و بابام


4 ساله که بودم: پدرم میتوانست هرکاری را انجام بدهد.


5 ساله که بودم : پدرم خیلی چیزها بلد بود .


6 ساله که بودم: پدرم باهوش تر از پدر بقیه بچه ها بود .


8 ساله که بودم: اینطور هم نبود که پدرم همه چیز را بلد باشد .


10 ساله که بودم : فکر میکردم در ایام کودکی پدر، اوضاع با حالا خیلی فرق میکرد .


12 ساله که بودم: اوه ! پدر واقعا از این چیزها سر در نمی آورد. پیرتر از آن است که یادش بیاید خودش در بچگی چه میکرده..


14 ساله که بودم: به حرفهای پدرم اعتنا نکن او خیلی اُمل است!


21 ساله که بودم: او؟ خدای من ! او به کلی از مرحله پرت است .


25 ساله که بودم: پدرم یک چیزهایی درباره این قضیه میداند . دلیلش هم معلوم است. مدتی در این زمینه کار کرده..


30 ساله که بودم: شاید بهتر باشه از پدرم بپرسم. هرچه باشد او در این زمینه تجربه های زیادی دارد .


35 ساله که بودم: تا وقتی با پدرم حرف نزنم قدم از قدم بر نمیدارم.


40 ساله که بودم: خیلی برایم عجیب است که پدر چطور توانست از پس مشکلی به این بزرگی برآید . اوخیلی عاقل است و یک دنیا تجربه دارد .


50 ساله که بودم: حاضرم هرچه دارم بدهم که پدرم فقط یک دقیقه اینجا باشد و بتوانم با او حرف بزنم . حیف که نفهمیدم چقدر عاقل و زیرک بود . خیلی چیزهایی میتوانستم از او یادبگیرم...


گل تقدیم شماپـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدر روزت مبـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــارکگل تقدیم شما



برچسب‌ها:
نوشته شده توسط مهرداد کنعانی در سه شنبه 90/3/31 و ساعت 5:57 عصر
عشق 

 

آری عشق به نگاهی نمی آید که با نگاهی برود.


با رنگ چشمی نمی آید که با رنگ چشمی برود.


با قامتی رعنا نمی آید که با قامتی رعناتر برود.


با عشوه ای نمی آید که با غمزه ای برود.

 

 



برچسب‌ها:
نوشته شده توسط مهرداد کنعانی در پنج شنبه 90/3/19 و ساعت 12:57 عصر
عشق 

روزی یکی از خانه های دهکده آتش گرفته بود .



زن جوانی همراه شوهر و دو فرزندش در آتش گرفتار شده بودند .



شیوانا و بقیه اهالی برای کمک و خاموش کردن آتش به سوی خانه



وقتی به کلبه در حال سوختن رسیدند و جمعیت برای خاموش کردن آتش در جستجوی آب و خاک بودند شیوانا متوجه جوانی شد که بی تفاوت مقابل کلبه نشسته است و با لبخند به شعله های آتش نگاه می کند شیوانا با تعجب به سمت جوان رفت و از او پرسید :



چرا بیکار نشسته ای و به کمک ساکنین کلبه نرفته ای !؟







جوان لبخندی زد و گفت : ” من اولین خواستگار این زنی هستم که در آتش گیر افتاده است .



او و خانواده اش مرا به خاطر اینکه فقیر بودم نپذیرفتند و عشق پاک و صادقم را قبول نکردند .



در تمام این سال ها آرزو می کردم که کائنات تقاص آتش دلم را از این خانواده و از این زن بگیرد و اکنون آن زمان فرا رسیده است . ”
شیوانا پوزخندی زد و گفت : ” عشق تو عشق پاک و صادق نبوده است .



عشق پاک همیشه پاک می ماند !



حتی اگر معشوق چهره عاشق را به لجن بمالد و هزاران بی مهری در حق او روا سازد .



عشق واقعی یعنی همین تلاشی که شاگردان مدرسه من برای خاموش کردن آتش منزل یک غریبه به خرج می دهند . آن ها ساکنین منزل را نمی شناسند اما با وجود این در اثبات و پایمردی عشق نسبت به تو فرسنگ ها جلوترند . برخیز و یا به آن ها کمک کن و یا دست از این ادعای عشق دروغین ات بردار و از این منطقه دور شو ! “







کاش میشد عشق را به آدمی آموخت



اشک بر چشمان جوان سرازیر شد . از جا برخاست .







لباس های خود را خیس کرد و شجاعانه خود را به داخل کلبه سوزان انداخت .



بدنبال او بقیه شاگردان شیوانا نیز جرات یافتند و خود را خیس کردند و به داخل آتش پریدند و ساکنین کلبه را نجات دادند . در جریان نجات بخشی از بازوی دست راست جوان سوخت و آسیب دید .



اما هیچ کس از بین نرفت .



روز بعد جوان به در مدرسه شیوانا آمد و از شیوانا خواست تا او را به شاگردی بپذیرد و به او بصیرت و معرفت درس دهد . شیوانا نگاهی به دست آسیب دیده جوان انداخت و تبسمی کرد و خطاب به بقیه شاگردان گفت :



نام این شاگرد جدید معنی دوم عشق است .



حرمت او را حفظ کنید که از این به بعد برکت این مدرسه اوست . “

 



برچسب‌ها:
نوشته شده توسط مهرداد کنعانی در سه شنبه 90/3/17 و ساعت 6:43 عصر
بیا 

در آن نفس که بمیرم، در آرزوی تو باشم
در آن نفس که بمیرم در آرزوی تو باشم
بدان امید دهم جان که خاک کوی تو باشم

به وقت صبح قیامت که سر ز خاک برآرم
به گفتگوی تو خیزم، به جستجوی تو باشم

به مجمعی که درآیند شاهدان دو عالم
نظر به سوی تو دارم، غلام روی تو باشم

به خوابگاه عدم گر هزار سال بخسبم
ز خواب عاقبت آگه، به بوی موی تو باشم

حدیث روضه نگویم، گل بهشت نبویم
جمال حور نجویم، دوان به سوی تو باشم

می بهشت ننوشم ز دست ساقی رضوان
مرا به باده چه حاجت که مست روی تو باشم

هزار بادیه سهلست با وجود تو رفتن
وگر خلاف کنم سعدیا به سوی تو باشم



برچسب‌ها:
نوشته شده توسط مهرداد کنعانی در پنج شنبه 90/3/5 و ساعت 3:51 عصر